نام داستان: حس ابدیت
نویسنده: آرمان فیروز
تعداد صفحات: 16
قسمتی از داستان:
امروز تو را در تلویزیون دیدم. با چشم های درشت و قهوه ای رنگم، دیدمت. خودت بودی. دلم لرزید. طاقت دیدنت را ندارم؛ اما چه کنم که دلم گرفتار احساس تو شده و خیال بیرون رفتن هم ندارد. میخندم. همچنان میخندم. با دیدن چهره نقش بسته تو در ذهنم، بغض گلویم را فشار میدهد و من نمیتوانم خود را کنترل کنم. اشک های گلگونیام به سرعت به پایین سرازیر میشوند. نمیخواهم که از تو دور باشم. نمیخواهم. نمیخواهم. دیوانه شده ام. دیگر طاقت دوری از تو را ندارم. چه کار باید بکنم؟ با چه زبانی باید از تو بخواهم که دوستم داشته باشی؟ ها؟ به چه زبانی؟ به زبان انگلیسی؟ باشد. با کدام لهجه؟ با لهجه خودم و خودت؟ با لهجه آمریکایی؟ باشد. میخواهم که بگویی چقدر دوستم داری. ناگهان حسی در دلم هشدار میدهد که ای احمق بیچاره! اصلا مگه او عاشق توست؟ اصلا مگه او تو را میشناسد که حال بگوییم اصلا عاشق توست یا نه؟ دلم میگیرد! تمام بدبختی های عالم بر دلم مینشیند. احساس پوچی و بدبختی میکنم. سرم به شدت درد میکند و حال و حوصلهی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم. اینجا یک سوال پدید میآید!
برای دانلود داستان به ادامه مطلب بروید...