رمان از یک نما به نام عشق هستی

رزرو تبليغــات

کانال تگرام دی ال رمان
دانلود رمان
تعرفه تبليغاتتعرفه تبليغات

شمـا ميتوانيــد براي ديافت آخرين مطالب و آگاهي از آخريـن اخبــار موزيـک در ايميـــل خـود در خبــرنامـه ثـبت نـام کنــيد

رمان از یک نما به نام عشق هستی

 

رمان از یک نما با نام عشق هستی

نویسنده: نازی مهدوی

قسمتی از نوشته:

هميشه دست ميگذاريم روى آدمهايى كه از فرسخ ها معلوم است كه آدمِ نماندن اند هميشه دست ميگذاريم روى آدمهايى كه

ما را برای خودمان نميخواهند....... ما نسلِ انتخاب هاى اشتباهيم...

 

به نام خداوند نون و قلم خداوند آزادی و عشق و غم

دستای لرزونم رو روی دستگیره در گذاشتم و آهسته و بی سرو صدا پایین کشیدم.

در رو باز کردم و بین درگاه ایستادم.

نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،کوچکترین وسیله هم جابه جا نشده بود.

سر چرخوندم ونگاهم رو به مردی دوختم که کنار پنجره روی ویلچر نشسته بود و نگاهش رو به حیاط و درختان تنومد و سربه فلک کشیده، سپرده بود.

مردی که هستیش بودم، مردی که یک پسر را به او ترجیح دادم

 قدم هام رو به سمت مرد ویلچر نشین برداشتم.

به کنارش که رسیدم، زانوهام تحمل سنگینی وزن شرم و پشیمونی رو از دست دادن، روی زمین زانو زدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم.

دستای سرد و لرزونم رو روی دست چروکینش کشیدم و بوسه ای پشت دستش کاشتم.

با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:سوگلیت برگشته بابایی، اما شرمنده و پشیمون، شرمنده بابت اینکه به خاطر مردی صدام رو بالاتر از صدات بردم که اون موقع تموم فکر و ذهنم رو درگیر خودش کرده بود اما حالا ارزش یک گذر ساده از ذهنم رو هم نداره، پشیمونم به خاطر این که به حرف اولین تکیه گاه و عشق زندگیم گوش نکردم.

بابایی هستی، دخترت اشتباه کرد، یه اشتباه بزرگ... خیلی بزرگ...من لیاقت ندارم که ازم راضی باشی ولی... ولی میخوام ببخشیم... میخوام اشتباهم رو ببخشی!

سکوت کردم،ازشدت گریه به هق هق افتادم.

پدرم، پناه روزای بی مادریم، به خاطر خودخواهیم فرتوت و ناتوان شده بود و تمام سه سالی که دست به گریبان انتخاب اشتباهم بودم، همدمش ویلچری شده بود که ازمن بهش وفادار تر و بامعرفت تر بود.

دلشکسته سرم رو از روی پاهای نحیفش برداشتم و نگاه خیسم رو به صورت مهربونش دوختم.

چونم از شدت بغض میلرزید.

_ بابایی... نمیبخشی؟!

سکوت تنها جوابم بود، ثانیه ها ودقایق گذشتن و نگاه شرمزده ومنتظر من خیره به لبهای بی رنگ و ترک خورده ی مرد روبروم بود.

نا امید و سرخورده سرم رو پایین انداختم.

به آرومی زمزمه کردم: حق داری که نبخشی... حق داری... نمک خوردم و نمکدون شکستم... بی ارزش تر از اونم که حتی بخشیده بشم، چون خودم مسبب حال و روز امروز هردومونم... خودم کردم که لعنت برخودم باد

با طمأنینه از زمین بلند شدم و نگاهم رو برای آخرین بارنگاهم رو دور اتاق چرخوندم، نگاهم به قاب عکس بزرگ  روی دیوار افتاد.

دلم برای روزای سه نفرمون، برای خنده های بلند و از ته دلمون تنگ شده بود.

لبخند محو تلخی روی لبم نشست.

به سمت در خروجی عقب گرد رفتم.

بغض وحشیانه به گلوم چنگ انداخته بود.

_خداحافظ اولین و آخرین مرد زندگیم... خداحافظ بهترین عشق زندگیم... خداحافظ

صدای هق هقم به اعصاب سکوت حکم فرما چنگ می انداخت، نگاه از مرد روبرم گرفتم و پشت بهش ایستادم.

عزمم رو جزم کردم و اولین قدم رو برداشتم، دومین و سومین قدم و سکوتی که همچنان برقرار بود.

پاتند کردم و قدم های بعدیم رو سریع تر برداشتم.

_ هستی، بابا!

با شنیدن صداش پاهام به زمین میخکوب شدن.

صداش مثل جریان خون توی وجودم به غلیان افتاد.

لبخندی از ذوق روی لبم سبز شد.

برگشتم ونگاهی که برق میزد رو بهش دوختم.

_ جان هستی؟!

دستاش رو از هم جدا کرد.

آغوش مرد روبرم دوباره سهمم شد.

سهم روزهای بی کسی و تنهاییم، به سمتش دویدم و خودم رو توی آغوشش جا دادم.

دستهای زبرش رو روی سرم کشید.

 

_ خوش اومدی دخترم... خوش اومدی

متن این نوشته هارو داخل سایت قرار میدیم براتون و دیگه نیازی به دانلود فایل نیست  

منبع: رمان فوریو

تاريخ انتشار : یکشنبه 17 بهمن 1395 ساعت: 16:17 | نظرات(0)
برچسب ها : , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,

نويسنده :

بازديد : 503

موضوع: رمان از یک نما ,

بخش نظرات اين مطلب
کد امنیتی رفرش
Code Center