نام رمان: آنتی عشق
نویسنده: خورشید و شهریور
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: *****
خلاصه رمان:
میشا یه دختر مستقله که خیلی سرزنده و شاده و دوست داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره اما دیگران با ابراز نظراتشون مانع میشن . هامین پسریه که ۱۲ ساله خارج از ایران زندگی میکنه و حالا میخواد برگرده ، که از قضا اونم دوست داره خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره
منبع: رمانسرا
قسمتی از رمان آنتی عشق از خورشید و شهریور:
یه نگاهی به قیافه ی خسته ی بچه ها انداختم…
دستامو بهم کوبیدم و گفتم: کیمه نت( تمام شدن تمرین)…
همچین با ذوق ایستادن و نگام کردن که انگار دنیا رو بهشون داده بودم.
خندم گرفت .اما هوس یه نمه کرم ریزی داشتم… ولی باز دلم سوخت و گذاشتم برای یه وقت دیگه…
انگارکوه کنده بودن. دستامو بهم کوبیدم و گفتم: خوب تمرین برای امروز کافیه… تا شنبه. اوس…
بچه ها با خوشحالی گفتند: اوس…
– میشا جون؟
-جانم؟
– میشا جون من میتونم شنبه نیام؟
-اره عزیزم… مشکلی نیست…
-تمرین جدید که نمیدی؟
-نه گلم هنوز بدنتون آماده نیست…
دل ارام یکی از شاگردای پای ثابتم بود. ازم خداحافظی کرد و منم به رختکن رفتم. مثل چی عرق کرده بودم. تاپ و شلوارکمو در اوردم و مانتو و شلوار پوشیدم.اوف… چه بوی سگی میداد … همیشه عادتم همین بود… از شنبه که میومدم باشگاه یه دست مانتو شلوار تر تمیز تنم میکردم… تا اخر هفته با همون میچرخیدم… جمعه میشستمش واسه ی شنبه… اسپری فوجیمو از کوله ام در اوردم و یه دوش گرفتم… تابرسم خ و نه و یه دوش آدمانه بگیرم.
صدای خانم تاجیک بلند شده بود. کل باشگاه وگذاشته بود رو سرش…
– میشا… میشا جان…
روسریمو سفت وسخت زیر گلوم گره زدم و رفتم سراغش.
پشت میزش که شتر با بارش گم میشد نشسته بود… داشت پول میشمرد.
ای خدا خودم یه دونه دستگاه پول شمار برای این باشگاه بخرم… انگشت شصتشو به زبونش زد و با دستهای تف مالی باز مشغول شمردن شد. اییی…. چندش… الان حتما میخواست اون پولو بده به من… وای حالت تهوع گرفته بودم. هنوز حواسش به من نبود.
تلفن زنگ زد … یه ثانیه جواب داد وگفت: تعطیله و فوری هم کوبیدش رو دستگاه.
تا خواست باز منو صدا کنه دید جلوش ایستادم. تو روم خندید و گفت: میشا جان … این خانم برای ثبت نام دخترش اومده… منم هرچی بهش گفتم که تو خیلی وقته کارتو شروع کردی تو گوشش نمیره که نمیره.
به قیافه ی زنه که رو به روی میز خانم تاجیک نشسته بود خیره شدم وگفتم:برای ثبت نام دخترتون اومدید؟
زنه پوفی کشید وگفت: دختر من کمربند قهوه ای داره…
ابروهامو بالا دادم و بهش نگاه کردم. من با بچه ها هنوز کمربند زرد و کار میکردم …چقدر جلو تر بود.اصولا این تیپا دنبال دان یک و مربی گری بودن…
مثل روژان که تنها دان یکم بود و به عنوان کمک مربی و روزایی که من نبودم اونجا حضور داشت و یه درصد کمی هم از باشگاه میگرفت.
اروم گفتم: این جا یه باشگاه تفریحیه…. حرفه ای عمل نمیکنه ها….
نذاشت حرفمو تموم کنم… میون کلامم پرید وگفت: میدونم… دختر من ماه اینده یه مسابقه ی استانی داره… یه مدتی مسافرت بودیم نشد که تمرین کنه… حالا اومدم بایه مربی صحبت کنم که به صورت خصوصی میتونه بهش اموزش بده یا نه…
هان… دردش این بود. خوب زودتر زبون باز کن… اخه الان من جلوی خانم تاجیک که زل زده بود توصورتم و در واقع چشم دوخته بود به دهنم و اخم کرده بود چی میگفتم؟
اروم و شمرده گفتم: خوب میبینید که من با این باشگاه قرار داد دارم و تابه حال ورزشکار خصوصی هم نداشتم…
زن یه لبخندی بهم زد وگفت: پس نمیتونید….
-شرمنده…
سرشو تکون داد و ازما خداحافظی کرد و از باشگاه خارج شد.
منم با بچه ها و خانم تاجیک خداحافظی کردم و از باشگاه زدم بیرون.
داشتم تو پیاده رو میرفتم که دیدم بند کتونیم بازه… خم شدم تا بند و دور مچ پام ببندم که صدای بوق بوق یه ماشین باعث شد تا هفت هشتا فحش تو دلم بدمش… دوباره بلند شدم برم که باز بوق میزد…
منبع: رمانسرا