نام رمان: مرد کوچک
نویسنده: ماهرخ.ش و خورشید.ر
تعداد صفحات: 160
خلاصه رمان:
بعد از سیزده سال هنوز بچه است... یه بچه ی بیست ساله...
سیزده سال کودکیشو خواب بود... حالا که بیدار شده نباید توقع داشته باشیم بزرگ باشه...
اون یه مرده... یه مرد کوچیک!!!
بخشی ازرمان:-من مرسّه… نمیرم.. نمیرم…. نمیرم…
و به سمت اتاقش دوید.
رویا کلافه پشت در ایستاده بود. محمد به سمتش امد و گفت: باز داره نق میزنه؟
رویا دستی به صورتش کشید و گفت: چیکارش کنم؟ به زورکه نمیشه…
محمد در اتاق را باز کرد. میلاد با لباس مدرسه روی زمین نشسته بود و با سربازهای جنگجویش بازی میکرد و صدای اسلحه از خودش در می اورد. کنار پسرش روی زمین نشست و گفت: میلاد… بابایی مگه شما نمیخوای بری مدرسه؟
-نچچچچ…
محمد موهای میلاد را عقب فرستاد و گفت: چرا؟
میلاد لبهایش را جمع کرد و گفت: از اونجا خوشم نمیاد….
محمد بار دیگر موهای میلاد را که لجوجانه باز روی صورتش امده بود را عقب فرستاد و گفت: تو مگه اونجا رو دیدی؟
برای دانلود رمان به ادامه مطلب بروید...